ذوالقرنين يا کوروش در متون مذهبي(1)


 

نويسنده : محمد حميد يزدان پرست لاریجانی




 
از زماني که مرحوم مولانا ابوالکلام آزاد در شرح و بسطِ هم انگاري ذوالقرنين و کوروش کوشيد تا زمان حاضر، افزون بر پنجاه سال مي گذرد. طي اين مدت هر چند نظريه او با استقبال گسترده اي مواجه شده، اما معمولاً به صرف نقل گفتارش بسنده شده و چند و چون برداشت او، دست کم با شواهد درون ديني سنجيده نشده است که از قضا مهمترين و اصلي ترين کاستي نظريه اوست. در اين نوشتار کوشش شده فارغ از يافته هاي تاريخي و دستاوردهاي باستان شناسي، تنها با استناد به روايات متعدد بزرگان دين و متون تفسيري مختلف، ذوالقرنين شناسايي شود و شالوده شخصيت و ساختار هويت او ترسيم گردد و آنگاه در پرتو روايت عهد عتيق، به همسنجي و ارزيابي اين دو کفه پرداخته شود.
در سوره مبارکه کهف مي خوانيم: وَ يسألونکَ عَن ذِي القرنينِ قُل سأتلُوا عليکم منهُ ذکراً. إنا مکّنّا لهُ في الارضِ و آتيناهُ مِن کل شيءٍ سبَباً. فاتبعَ سبباً. حَتي إذا بَلَغَ مغربَ الشمسِ وجدها تغربُ في عينٍ حمئهٍ و وجدَ عندها قوماً قلنا يا ذالقرنين إما أن تعذّب و أمّا أن تتّخذ فيهم حُسناً. قال أما مَن ظَلَمَ فَسَوفَ نُعذّبُهُ ثُمّ يردّ إلي ربه فيعذبه عذاباً نکراً. و أمّا مَن آمَنَ و عمل صالحاً فلهُ جزاء الحسني و سنقولُ لَهُ من أمرِنا يسراً. ثُمّ أتبَعَ سَبَباً. حَتي إِذَا بَلَغَ مطلع الشمس وجدها تطلع علي قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. کذلکَ و قد أحطنا بِما لديه خبراً. ثم أتبع سبباً. حتي إذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوماً لا يکادون يفقهون قولاً. قالوا يا ذالقرنين يأجوج و مأجوج مفسدونم في الارض فهل نجعلُ لک خرجاً علي أن تجعل بيننا و بينهم سدّا. قال ما مَکَّنّي فيه ربي خير فَأعينوني بقوهٍ أجعل بينکم و بينهم ردماً. آتوني زُبَرَ الحديد حَتي إذا ساوي بينَ الصّدفينِ قالَ انفُخُوا حتي إذا جعلَهُ ناراً قالَ آتوني اَفرغ عليه قطراً. فما اسطَاعُوا أن يَظهروه و مَا استطاعوا لَهُ نقباً. قالَ هذا رحمه من ربي فإذا جَاء وعد ربي جعله دَکّاء و کان وعد رَبي حَقّا. و ترکنا بعضهم يومئذٍ يموج في بعضٍ و نفخَ في الصّور فجمعنا هم جمعاً. و عرضنا جهنم يومئذٍ للکافرينَ عرضاً.: از تو درباره ذوالقرنين مي پرسند. بگو: به زودي بخشي از [سرگذشت] او را براي شما خواهم خواند. ما در زمين به او امکانات داديم و وسيله [رسيدن] به هر چيزي را بدو بخشيديم تا راهي را دنبال کرد. تا آنگاه که به غروبگاه خورشيد رسيد؛ به نظرش آمد که [خورشيد] در چشمه اي تيره و گل آلود غروب مي کند. و نزديک آن، قومي را يافت. گفتيم: «اي ذو القرنين، [اختيار با توست:] يا عذاب مي کني يا در ميانشان [روش] نيکويي در پيش مي گيري.» گفت: «اما هر که ستم ورزد، مجازاتش مي کنيم، سپس به سوي پروردگارش بازگردانيده مي شود؛ آنگاه او را سخت عذاب خواهد کرد و اما هر که ايمان آورد و کار شايسته کند، پاداشي[هر چه] نيکوتر خواهد داشت و به فرمان خود، او را به کاري آسان وا خواهيم داشت.»(1)
سپس راهي[ديگر] را در پيش گرفت تا آنگاه که به جايگاه برآمدن خورشيد رسيد. آن را چنين يافت که بر قومي [برهنه و خاک نشين، و بي جامه و بي خانه] طلوع مي کند که برايشان در برابر آن (خورشيد) پوششي قرار نداده بوديم. اين گونه بود [کار ذوالقرنين] و ما به خوبي از امکاناتي که نزدش بود، آگاه بوديم.
باز راهي را در پيش گرفت (و از وسايل مهمي که در اختيار داشت، استفاده کرد] تا چون به ميان دو کوه رسيد، در پيش آن دو، گروهي را يافت که [جز زبان خود] نمي توانستند هيچ زباني را بفهمند. گفتند: «اي ذوالقرنين، يأجوج و مأجوج در اين سرزمين سخت تبهکاري مي کنند. آيا [ممکن است خراج و] مالي در اختيارت بگذاريم تا ميان ما و ايشان سدي بسازي؟»گفت: «آنچه از [امکانات که] پروردگارم در اختيار من گذارده، [از کمک مالي شما] بهتر است. مرا با نيرو [ي انساني] ياري کنيد تا ميان شما و ايشان سد استواري بسازم.» [آنها پذيرفتند و دست به کار شدند تا اينکه ذوالقرنين گفت:] «براي من پاره هاي آهن بياوريد.» هنگامي که ميان دو کوه را [با چيدن قطعات آهن همسطح و] برابر کرد، گفت: «[آتش بيفروزيد و در آن] بدميد.» [چنين کردند] تا اينکه آن را گداخت. سپس گفت: «[اکنون] برايم مس مذاب بياوريد تا روي آن بريزم.» [بدين ترتيب سد ساخته شد و ديگر اقوام وحشي] نه توانستند از آن بالا بروند و نه آن را سوراخ کنند. [ذوالقرنين] گفت: «اين رحمتي از جانب پروردگار من است و آنگاه که وعده پروردگارم فرا رسد، آن را در هم مي کوبد(2) و وعده پروردگارم راست است.»
در آن روز آنها را رها مي کنيم تا موج آسا برخي درآميزند و [همين که] در شيپور دميده شود، همه آنها را گرد خواهيم آورد. و در آن روز، دوزخ را آشکارا به کافران مي نماييم. در مورد اين آيات چندين نکته قابل تأمل و درنگ است:

الف) شأن نزول
 

نيک مي دانيم که يکي از لوازم مقدماتي درک آيات قرآن کريم، آشنايي با شأن نزول آنهاست که تا حدي فرد را در محيط زماني و مکاني نزول قرار مي دهد. به ويژه آن دسته از آياتي که در پي وقوع حادثه اي يا پرسش مردم از موضوعي، بر قلب مبارک حضرت ختم المرسلين صلوات الله عليه و آله اجمعين فرود آمده است. در آيات مورد بحث که پيداست پس از طرح پرسش گروهي، نازل گرديده، کمترين فايده دانستن شأن نزولشان، آگاهي از فضاي فکري پرسشگراني است که زمينه ظهور اين آيات را فراهم آوردند.
ابراهيم بن خلف نيشابوري، از عالمان و قرآن پژوهان قرن پنجم هجري در کتاب خواندني قصص الانبيا (ص 423) ذيل اين آيات مي نويسد: چون مکيان با مصطفي صلي الله عليه و سلم به حجت برنيامدند، کس فرستادند به نزديک امير حجاز به يثرب، پيش جهودان و از او ياري خواستند و گفتند که: «از ميان ما مردي بيرون آمدست و دعوي پيغامبري مي کند و نمي دانيم که راست مي گويد يا نه. و به نزديک شما تورات هستن و عالمان، و اخبار گذشتگان خوانده ايد. بايد که ما را ياري کنيد در جهت گفتن و مسأله ها بيرون آريد از کتاب و جوابهاي آن ما را بگوييد تا ما او را بپرسيم، تا بوَد که درماند.» آنگاه جهودان تورات پيش خويش بنهادند و از آنجا مسأله ها بيرون آوردند و از جمله سه مسأله اختيار کردند: «يکي حديث روح که چيست؟... و ديگر از اصحاب کهف بپرسيد... آنگاه از حديث ذوالقرنين بپرسيد. اگر بگويد، بدانيد که او پيغامبر است.» مشرکان بيامدند و گفتند: «يا محمد... اکنون ما از تورات مسأله ها بيرون آوريدم. اگر همچنين که در تورات است، جواب دهي، ما به تو بگرويديم و اگر ندهي، بيزاريم از دين تو.»
و رسول اين قصه ها هيچ ندانسته بود. گفت: «بگويم.» و نگفت: «ان شاءالله!» ابن عباس گويد که: يازده روز وحي نيامد و هر روز کفار تقاضا مي کردند و مي گفتند که: «ما را آگاه کنيد.» و مي گفتند که: «خداي محمد، محمد را فراموش کرد!» تا که جبريل آمد... آنگاه گفت: «و يسئلونک عب الروح: تو را مي پرسند از روح چيست... و از اصحاب کهف، بگوي آنچه ما تو را گوييم و قصه ذوالقرنين. بگوي: سأتلوا عليکم منه ذکرا...»
واحدي نيشابوري در اسباب النزول (ص 378) از قول قتاده مي نويسد: «يهوديان از پيامبر(ص) درباره ذوالقرنين پرسيدند، خداوند آياتي را نازل کرد...» همين معنا به نقل از او يا کسان ديگر در ساير متون نيز آمده است؛ از جمله: تفسير مجاهد که از مفسران بسيار قديمي و متوفاي سال 104 قمري است (ج1، ص 369)، جامع البيان طبري(ج15، ص 194)، مجمع البيان (ج10، ص381)، تبيان (ج7، ص 85)، تاج التراجم (ج3، ص 1311)، مفاتيح الغيب يا تفسير کبير، اثر امام فخر رازي (ج7، ص 493)، زادالمسير ابن جوزي (ج5، ص 58) و (ج8، ص 266)، البدايه و النهايه (ج2، ص125)، تفسير ابن کثير (ج2، ص 78)، جوامع الجامع (ج4، ص 13)، درّالمنثور (ج4، ص 241)، بحارالانور (ج16، ص 136) و (ج 17، ص 229)، سعدالسعود (ص 220)، ترجمه تفسير بيان السعاده (ج8، ص 471)، منهج الصادقن 0ج5، ص 363)، انوار التنزيل (ج6، ص 596)، تفسير شريف لاهيجي (ج2، ص 927، کنز الدقائق (ج7، ص 500) و (ج8 ص 143)، نور الثقلين (ج3، ص 294)، ارشاد الاذهان (ج1، ص 308)، احسن الحديث (ج6، ص 264)، زبده التفاسير (ج4، ص 143)، الفرقان (ج18، ص 176)، الجديد (ج4، ص 359)، تفسير نمونه (ج 12، ص 525)، المنير (ج 16، ص 23)، الوسيط (ج 2، ص 1449) و ...
جلال الدين سيوطي در درّ المنثور (ج4، ص 240) مي نويسد: يهوديان از حضرت درباره مردي پرسيدند که: «يسيح في الارض: در زمين مي گشت...» حضرت اظهار بي اطلاعي کردند و در همين هنگام آيه نازل شد که: ويسئلونک عن ذي القرنين... پس چون از سد نيز ياد گرديد، گفتند: «أتاک خبره يا اباالقاسم حسبک: اي اباالقاسم، ديگر بس است که خبرش نزدت آمده است.»
اسماعيل اصفهاني- متوفاي 535ق- در دلائل النبوه (ص 217) از قول ابن عباس مي نويسد که احبار يهود مدينه به فرستادگان مکه گفتند: از سه چيز بپرسيد که اگر مي دانست، پيامبر است: جواناني که در روزگار پيشين رفتند و ماجراي شگفتي دارند، روح، «رجل طوّاف قد بلغ مشارق الارض و مغاربها: مردي جهانگرد که به مشرق و مغرب زمين رسيد.» جبرئيل آمد و سوره کهف را آورد.

ب) وجه تسميه
 

درباره اينکه چرا ذوالقرنين را بدين لقب ناميدند، توجيهات فراوان و گوناگوني شده است و معمولاً همان مواردي را که مفسران پيشين برشمرده اند، ديگران تکرار کرده اند:
ميبدي در کشف الاسرار (ج 5، ص 752) مي نويسد: سبب آنکه او را ذوالقرنين گفتند، علما را در آن اقوال است: يک قول آن است که به دو گوشه زمين رسيد، هم مشرق و هم مغرب؛ چنان که قرآن بيان کرده؛ و گفته اند: او را دو گيسو بود سخت تمام؛ و قيل کان علي رأسه شبه قرنين صغرين تواريهما العمامه؛ و قيل لانّه ملک فارس و الروم؛ و قيل کان کريم الطرفين لانّه اعطي علم الظاهر و الباطن.(3)
شيخ ابوالفتوح رازي در روض الجنان (ج 13، ص 26) مي نوسد: خلاف کردند در آنکه او را چرا ذوالقرنين خوانند؛ بعضي گفتند: براي آنکه پادشاه روم و پارس بود و گفتند: براي آنکه بر سرش مانند دو سرو بود، و بعضي دگر گفتند: براي آنکه بر سر او دو گيسو بود و گفتند: براي آنکه او را علم ظاهر و باطن دادند؛ و گفتند: براي آنکه کريم الطرفين بود من قبل الاب و الام [از سوي پدر و مادر بزرگزاده بود] و گفتند: براي آنکه در عهد او دو مردم بگذشتند و او زنده بود؛ و گفتند: براي آنکه در نور و ظلمت رفت. همين مطلب را مرحوم ملا فتح الله کاشاني در منهج الصادقين (ج 5، ص 363) تکرار کرده است.
مرحوم شيخ صدوق در کمال الدين و تمام النعمه (ص 395) مي نويسد: گويند او خواب ديد گويا چنان به خورشيد نزديک شده که شاخهايش به شرق و غرب آن رسيده است. چون خوابش را براي قومش تعريف کرد، او را ذوالقرنين ناميدند. مرحوم قطب راوندي در الخرائج و الجرائح (ج 3، ص 174) همين معنا را عيناً از امام علي(ع) روايت مي کند. همين معني را ابن قتيبه- متوفاي سال 276 ق- در کتابش تحت عنوان تأويل مختلف الحديث (ص 119) و مرحوم فيض کاشاني در تفسير صافي (ج 3، ص 260) به نقل از الخرائج و الجرائح آورده است. مرحوم ملاسلطانعلي گنابادي نيز در بيان السعاده همين وجه را تکرار کرده و افزوده: سپس آنان را به سوي خدا فرا خواند و آنها نيز تسليم شدند. (ترجمه، ج 8، ص 473)
ابن کثير- متوفاي 774 ق- نيز در البدايه و النهايه (ج1، ص 123) مواردي همچون خواب مذکور، رفتن به شرق و غرب جهان، شبه شاخ داشتن و تاج دو شاخه ذوالقرنين اشاره کرده است. محمد بن يوسف الصالحي الشامي- متوفاي 942 ق- در سبل الهدي و الرشاد (ج 2، ص 348) به داشتن دو شاخ واقعي، دو گيسو، ورود به نور و ظلمت، رفتن به شرق و غرب، و پادشاهي بر شرق و غرب اشاره کرده است.
مرحوم شيخ طوسي متوفاي 460 در تبيان (ج 7، ص 85) به دو گيسو داشتن، دو شاخ مانند بر سر، و دست يافتن به دو قطب زمين اشاره کرده است. در منهج الصادقين (ج 5، ص 363) و جوامع الجامع (ج13، ص 26) به داشتن علم ظاهر و باطن هم اشاره شده است. قرطبي- متوفاي 671 ق- در تفسيرش (ج11، ص 47) مي نويسد: دو شاخ زير دستار داشت، از سوي پدر و مادر بزرگزاده بود، با دو دست مي جنگيد، علم ظاهر و باطن به او داده شده بود، پادشاه فارس و روم بود. به وجه اخير در تاج التراجم (ج3، ص 1331) نيز اشاره شده است.
بعضي گويند: دو قرن سلطنت کرد و در [معني] قرن هم برخي گفته اند يعني سي سال. بعضي گويند: دو برآمدگي در دو سوي پيشاني اش بود. عده اي مي گويند: دو ضربت بر فرقش از قوم خود دريافت کرد. اطيب البيان 0ج8، ص 393) خليل فراهيدي- متوفاي 175 ق- در کتاب العين (ج5، ص 143) نيز خوردن دو ضربه بر طرفين سر را دليل نام گذاري ذوالقرنين مي داند.
طبري در جامع البيان (ج16، ص 12) به پادشاهي روم و فارس و داشتن شاخ واره اشاره کرده است؛ همچنان که ثعالبي- متوفاي 875 ق- در تفسيرش (ج2، ص 540) به دو گيسو داشتن ذوالقرنين اشاره نموده است. اين معني در معاني القرآن (ج4، ص 284) آمده و از دست يافتن به دو سوي زمين يعني مشرق و مغرب نيز ياد گرديده است.
ابراهيم ثقفي کوفي- متوفاي 283 ق- در الغارات (ج2، ص 743) مي نويسد: گفته اند به دو سمت قطب شرق و غرب رفت، دو گيسو داشت، دو شاخ کوچک داشت که با دستار مي پوشاند، تاجش دو شاخه بود، از جانب پدر و مادر گرامي زاده بود، در خواب ديد شاخهايش به خورشيد رسيده؛ پس تأولش آن بود که به مشرق و مغرب مي رسد. وجهي ديگر نيز بيان مي کند که بعداً بدان خواهيم پرداخت.
سمعاني- موفاي 562 ق- در الانساب (ج2، ص 15) مي نويسد: گويند دو شاخ کوچک داشت که آنها را با دستار مي پوشاند و يا چون به شرق و غرب رسيد. ابن کثير نيز در البدايه و النهايه (ص 222) مي نويسد: پادشاه فارس و روم بود؛ گويند به شرق و غرب رسيد.
حسن بصري گويد: دو گيسو داشت که آنها را مي بافت...
در زبده التفاسير (ج 4، ص 143) آمده: چون پادشاه روم و فارس بود؛ گويند تاجش دو شاخ بود؛ و از پيامبر اکرم(ص) رايت شده: او را ذوالقرنين ناميدند، چون دو سوي جهان – شرق و غرب- را پيمود. شبيه اين مطالب در الجديد (ج4، ص 359) آمده است. در جوامع الجامع (ج4، ص 13) و تقريب القرآن الي الاذهان (ج 3، ص 415) مي خوانيم: «قومش بر دو طرف سرش ضربه زدند.» اين موارد کم و بيش در بسياري از تفاسير ديگر تکرار شده است؛ چنان که صفي عليشاه در تفسير صفي (ج 1، ص 442) مي گويد:
مر ورا خوانند ذو القرنين از آن
که دو کرّت گشت بر گرد جهان
يا که بودش در تصرف غرب و شرق
نافذ امرش هر دو سو را همچو برق
يا که شاه ظاهر و باطن بُد او
يا که بوده ست او اصيل از هر دو سو
مرحوم مجلسي در بحارالانوار (ج12، 210) از پيامبر اکرم(ص) چنين روايت مي کند که: «انه سُمّي ذاالقرنين لانّه طاف قَرَني الدنيا يعني شرقها و غربها: او ذوالقرنين ناميده شد، براي آنکه دو طرف دنيا را گشت؛ يعني شرق و. غرب آن را.»
در برخي متون از اميرالمؤمنين امام علي ابن ابيطالب(ع) روايت شده است که: حضرت درباره ذوالقرنين فرمود: «کان ذوالقرنين قد ملک ما بين المشرق و المغرب: ذوالقرنين پادشاه ميان شرق و غرب بود.» اين روايت در بحارالانوار (ج57، ص 112) و تفسير عياشي (ج2، ص 350) نيز آمده است.
ابن ابي شبيه کوفي- متوفاي 235 ق- در المنصف (ج7، ص 468) از قول ابي الطفيل عامر بن وائله مي نويسد: حضرت اميرمؤمنان علي (ع) درباره ذوالقرنين فرمود: «... کان عابداً ناصح الله فنصحه، فدعا قومه الي الله فضرب علي قرنه الايمن، فمات فاحيأه الله. ثم دعا قومه الي الله. فضرب علي قرنه الايسر، فمات فأحياه الله. فسمي ذاالقرنين: بنده عابدي بود که براي خدا خيرخواهي کرد، خدا نيز خيرش را خواست، پس قومش را به سوي خداوند فرا خواند؛ اما بر سمت راست سرش ضربه اي زدند که درگذشت. آنگاه خداوند او را زنده کرد و او دوباره قومش را به سوي خدا فرا خواند. آنها بر سمت چپ سرش زدند و او درگذشت و خداوند بار ديگر زنده اش ساخت و از اين رو ذوالقرنين ناميده شد.»
اين حديث عيناً يا با اندکي اختلاف در متون متعددي روايت شده است؛ از جمله در تفسير مرحوم علي بن ابراهيم قمي- متوفاي پس از 329 ق- در (ج2، ص 40).
امام فخر رازي در تفسير کبير (ج11، ص 164) اين حديث را چنين روايت مي کند که: «... کان عبداً صالحاً ضرب علي قرنه الايمن في طاعه الله، فمات. ثم بعثه الله فضرب علي قرنه الايسر، فمات، فبعثه الله فسمي بذي القرنين: بنده شايسته اي بود که در راه فرمانبر خداوند بر سمت راست سرش ضربه اي زدند که به مرگش انجاميد. سپس خداوند او را [باز نزد ايشان] برانگيخت و آنها بر سمت چپ سرش ضربه زدند که به مرگش منتهي شد. پس خداوند او را برانگيخت و از اين روي ذوالقرنين ناميده شد.» اين روايت با اندکي تفاوت در کتاب الزام الناصب في اثبات الحجه الغائب (ج 2، ص 274 و 323) تکرار شده و در پاورقي اين کتاب به کتاب السنه (ص 583، حديث 1318) و بحارالانوار (ج 53، ص 141) ارجاع داده شده است. در روايت سعدالسعود (ص 65) جمله با عبارت «و فيکم مثله» پايان مي يابد.
مرحوم سيد محسن امين در کتاب عجايب اميرالمؤمنين(ع) (ص 218) مضمون همين حديث را اين گونه روايت مي کند که حضرت فرمود: «کان عبدالله صالحاً، احب الله احبه، و نصح لله فنصح الله له. بعثه الله الي قومه، فضرب علي قرنه الايمن، فغاب عنهم ما شاءالله. ثم بعثه ثانيه فضربوه علي قرنه الايسر، فغاب عنهم ماشاءالله. ثم رده ثالثه و مکنه في الارض و فيکم مثله: بنده شايسته خداوند بود که خدا را دوست داشت، خدا هم دوستش داشت. براي خدا خيرخواهي کرد، خدا نيز برايش خيرخواهي کرد و او را به سوي قومش برانگيخت که بر سمت راست سرش ضربه اي زدند و او چندان که خدا مي خواست، از ديدشان نهان شد. سپس براي بار دوم او را برانگيخت و آنها بر سمت چپ سرش ضربه اي زدند و او چندان که خدا مي خواست، از ديدشان پنهان شد. سپس براي بار سوم او را بازگرداند و در زمين امکاناتي برايش فراهم آورد و در ميان شما مانند او هست.»
شبيه اين حديث با تفاوتي چند، در تفسير صافي (ج 3، ص 259) آمده؛ از جمله آنکه در بخش پاياني مي خوانيم: «ثم بعثه الثالثه فمکّن الله له في الارض و...» در الانوار العلويه (ص 90) نيز با تکرار اين روايت مواجه مي شويم.
ابن کثير در البدايه و نهايه (ص 222) از قول ابي الطفيل مي نويسد: «کان عبداً صالحاً...: بنده شايسته اي بود...» باز در همان جا مي نويسد: «کان عبداً ناصح الله فناصحه، دعا قومه الي الله فضربوه علي قرنه فمات، فأحياه الله؛ فدع قومه الي الله، فضربوه علي قرنه الآخر، فمات؛ فسمّي ذاالقرنين: بنده اي بود که براي خدا خيرخواهي کرد، خدا نيز برايش خير خواست؛ قومش را به سوي خدا فرا خواند؛ اما بر يک طرف سرش زدند که مرد؛ ولي خداوند زنده اش کرد. دوباره قومش را به سوي خدا فراخواند که بر سمت ديگر سرش زدند و مرد. از اين رو ذوالقرنين ناميده شد.» در (ج 1، ص 348) همين کتاب نيز اين حديث آمده است.
مرحوم علامه مجلسي در بحارالانوار (ج 53، ص 107) مي نويسد: چون از علي (ع) پرسيدند: «ذوالقرنين کيست؟» فرمود: «رجل بعث الله الي قومه فکذبوه و ضربوه علي قرنه فمات. ثم احياه الله، ثم بعثه الي قومه. فکذبوه و ضربوه علي قرنه الآخر فمات. ثم احياه الله فهو ذوالقرنين لانه ضُربت قرناه: مردي بود که خداوند او را به سوي قومش برانگيخت که تکذيبش کردند و بر يک سمت سرش ضربه اي زدند و بر اثر آن مرد. سپس خداوند او را زنده کرد و دوباره به سوي قومش برانگيخت. آنها تکذيبش کردند و بر سمت ديگر سرش ضربه زدند و مرد. سپس خداوند زنده اش کرد. او ذوالقرنين است، چون بر دو سمت سرش ضربه زدند.
محمد بن يوسف الصالحي الشامي در سبل الهدي و الرشاد (ج 2، ص 348) از قول ابي طفيل مي نويسد که حضرت امام علي(ع) درباره ذوالقرنين به عبدالله بن الکواء فرمود: «کان عبداً صالحاً، احب الله فأحبه، و نصح للله فنصحه. بعثه الي قومه فضربوه علي قرنه ضربه مات فيها. ثم بعثه الله اليهم فضربوه. ثم بعثه فسمبي ذالقرنين: بنده صالح بود که خدا را دوست مي داشت، خداوند نيز دوستش مي داشت. او براي خدا خيرخواهي مي کرد، خدا نيز براي او خير مي خواست و او را به سوي قومش برانگيخت؛ اما آنها بر يک سمت سرش ضربتي نواختند که به سبب آن درگذشت. سپس خداوند دوباره او را به سوي آنها برانگيخت و آنها نيز باز بر او ضربتي نواختند. بار ديگر او را برانگيخت و از اين روي ذوالقرنين ناميده شد.»
قرطبي در تفسيرش (ج 11، ص 46) از قول همان حضرت مي نويسد: «... کان عبداً صالحاً دعا قومه الي الله تعالي فشجّوه علي قرنه. ثم دعاهم فشجوه علي قرنه الآخر، فسمي ذاالقرنين: بنده شايسته اي بود که قومش را به سوي خداوند متعال فرا خواند، اما يک سمت سرش را شکافتند، سپس دوباره آنها را فرا خواند و آنها سمت ديگر سرش را شکافتند. از اين رو ذوالقرنين ناميده شد.»
مرحوم شيخ صدوق- متوفاي 381 ق- در کتاب کمال الدين و تمام النعمه (ص 393 و 394) شبيه به مضمون حديث قبل را از اصبغ بن نباته چنين روايت مي کند که حضرت اميرمؤمنان علي(ع) بر منبر بود که ابن کواء برخاست و پرسيد: «اي اميرمؤمنان به من از ذوالقرنين خبر بده...» حضرت فرمود: «... کان عبداً احب الله فأحبه الله، و نصح لله فنصحه الله. و انما سُمّي ذاالقرنين لانّه دعا قومه فضربوه علي قرنه، فغاب عنهم حينا. ثم عاد اليهم فضرب علي قرنه الاخر و فيکم مثله: بنده اي بود که خدا را دوست داشت، خدا هم دوستش داشت و براي خدا خيرخواهي کرد، خدا هم برايش خيرخواهي کرد. و از اين رو ذوالقرنين ناميده شده که قومش را فراخواند و آنها بر يک سمت سرش زدند؛ پس از مدتي از ديدشان نهان شد. سپس دوباره نزدشان رفت و آنها بر سمت ديگر سرش زدند؛ و در ميان شما [کسي] مانند او هست.»
همين حديث را آن بزرگوار در علل الشراع (ج1، ص 40) عيناً تکرار مي کند؛ با اين تفاوت که در متن اخير پس از «دعا قومه»، مي افزايد: «الي الله عزوجل [به سوي خداوند فرا خواند]» و اين با سياق عبارت بيشتر مي خواند. اين حديث در متون ديگر همچون معاني الاخبار (ص 48)، احتجاج شيخ طبرسي (ج1، ص340)، بحارالانوار (ج12، ص180 و ج26، ص 68)، حدائق الناظره (ج17، ص 272)، شرح اصول کافي مولي محمد صالح مازندراني (ج6، ص 61) و شجره طوبي (ج1، ص 183) تکرار شده است.
الموفق خوارزمي- متوفاي 568 ق- در المناقب (ص 355) از قول امام علي(ع) درباره ذوالقرنين چنين روايت مي کند که: «دعا قومه الي عباده الله فضربوه علي قرنيه و فيکم مثله: او قومش را به پرستش خداوند فرا خواند، پس بر دو طرف سرش زدند و در ميان شما نيز چون او هست». و خوارزمي چنين توضيح مي دهد که: منظور از عبارت آخر، خودش بود؛ يعني من به سوي حق دعوت مي کنم تا بر سرم دو ضربه بخورد که به قتلم بينجامد. در پاورقي اين حديث، به کتاب الغارات ارجاع داده شده است و متن الغارات (ج2، ص 743) چنين است: درباره علت گذاشتن لقب ذوالقرنين اختلاف کرده اند و از آن جمله گفته شده: «لانّه لما دعاهم الي الله عزوجل ضربوه علي قرنه فمات فأحياه الله تعالي. ثم دعاهم فضربوه علي قرنه الاخر فمات، ثم احياه الله تعالي: چون او مردم را به سوي خدا فرا خواند، بر يک سمت سرش زدند...» آنگاه خود مي نويسد: اين چيز غريبي است؛ اما آنچه به صورت غير واحد نقل شده، آن است که: «انه لما دعا قومه الي العباده قرنوه اي ضربوه علي قرنَي رأسه: چون مردم را به عبادت فرا خواند، بر دو طرف سرش زدند.» و آنگاه حديث حضرت اميرالمؤمنين(ع) را ذکر مي کند که درباره ذوالقرنين فرمود: «دعا قومه الي عباده الله تعالي فضربوه علي قرنه ضربتين و فيکم مثله: قومش را به پرستش خداوند متعال فراخواند، پس بر يک طرف سرش دو ضربه زدند و در ميان شما همچون او هست.» ابراهيم بن محمد ثقفي نويسنده الغارات در توضيح مي نويسد که: منظور حضرت از مانند ذوالقرنين، خودش بود که يعني من نيز شما را به حق فرا مي خوانم تا اينکه بر سرم دو ضربه بخورد که به کشته شدنم بينجامد. آنگاه از ثعلب نقل قول مي کند که: «يک ضربه را عمرو بن عبدود در روز خندق بر سر حضرت زد و ديگري را ابن ملجم که لعنت خدا بر او باد!» و مي افزايد که: «اين درست ترين گفتار است.»
ابن حجر عسقلاني – متوفاي 852- در فتح الباري (ج6، ص 271) که در شرح صحيح بخاري تأليف شده، فرمايش امام علي(ع) را از قول ابي الطفيل اين گونه روايت مي کند که درباره ذوالقرنين فرمود: «کان رجلاً احب الله فأحبه بعثه الله الي قومه فضربوه علي قرنه ضربه مات منها. ثم بعثه الله اليهم؛ فضربوه علي قرنه ضربه مات منها. ثم بعثه الله فسمي ذوالقرنين: او مردي بود که خدا را دوست داشت؛ خدا هم دوستش مي داشت و به سوي قومش برانگيخت. آنها بر يک طرف سرش ضربتي زدند که به مرگش انجاميد. سپس دوباره...» و همو پس از نقل آن خبر، آن را به نقل سلسله راويان ديگر با عباراتي افزونتر نقل مي کند. سيوطي نيز در المنثور (ج4، ص 241) اين حديث را چنين نقل مي کند که: «کان عبداً صالحاً احب الله فأحبه و نصح الله فنصحه، بعثه الله الي قومه فضربوه علي قرنه، فمات. ثم احياه الله لجهادهم، ثم بعثه الي قومه، فضربوه عل قرنه الآخر، فمات فأحياه الله لجهادهم فلذلک سُمّي ذااقرنين و ان فيکم مثله: او بنده شايسته اي بود...، مرد و سپس خدا زنده اش کرد تا با ايشان جهاد کند....»
محمد بن مسعود بن عياشي سليمي سمرقندي، معروف به عياشي- متوفاي 220 ق- در تفسيرش (ج2 ص 339) که به تفسير عياشي شهرت يافته، از امام علي(ع) روايت مي کند که: «... انما سُمبي ذوالقرنين لانّه دعا قومه فضربوه علي قرنه، فغاب عنهم. ثم عاد اليهم، فدعاهم فضربوه بالسيف علي قرنه الآخر و فيکم مثله: او از اين رو ذوالقرنين ناميده شد که قومش را فراخواند، اما آنها بر يک طرف سرش زدند. پس، از ايشان پنهان شد و سپس به سويشان بازگشت و باز ايشان را فرا خواند. اين بار آنها با شمشير بر طرف ديگر سرش زدند و در ميان شما همچون او هست.»
همين حديث را شيخ ابوالفتوح رازي در روض الجنان (ج 13، ص 26) نقل کرده که: «او قوم را دعوت کرد با توحيد، بر جانبي از سرش بزدند و برفت و غايب شد و باز آمد و دعوت کرد؛ بر جانب ديگر او بزدند...» و نيز عيناً مرحوم مجلسي در بحارالانوار (ج2، ص 180) آورده است.
عياشي در تفسيرش (ج2، ص 340) حديث ديگر از اميرمؤمنان علي (ع) به نقل از ابن الورقاء آورده که مي گويد از آن حضرت درباره شاخهاي ذوالقرنين پرسيدم، فرمود: «لعلک تحسب کان قرنيه ذهباً او فضه و کان نبياً بعثه الي الناس فدعاهم الي الله و الي الخير. فقام رجل منهم فضرب قرنه الايسر فمات، ثم بعثه فأحياه و بعثه الي الناس. فقام رجل فضرب قرنه الايمن فمات، فسمّاه الله ذاالقرنين: شايد گمان مي کني دو شاخش از طلا يا نقره بود و او پيامبر بود که به سوي مردم برانگيخته شد. پس آنها را به سوي خدا و خير فرا خواند و مردي از ايشان برخاست و بر سمت چپ سرش ضربه اي زد که مرد. سپس او را برانگيخت و زنده کرد و به سوي مردم فرستاد. باز مردي برخاست و بر سمت راست سرش ضربه اي زد که از آن درگذشت. از اين رو خداوند او را ذوالقرنين ناميد.» در پاورقي کتاب به تفسير صافي (ج2، 27)، بحارالانوار (ج5، ص 161، 164 و 165) و البرهان (ج2، ص 482) اشاره شده است؛ اما همچنان که پيداست، در متن ناهماهنگي و اضطراب مشاهده مي شود. شبيه اين حديث در الجديد في تفسير القرآن (ج4، ص 359) روايت شده است.
مرحوم ملامحسن فيض کاشاني در تفسير صاف (ج 2، ص 259) به نقل از کمال الدين مرحوم شخ صدوق حديثي از امام باقر(ع) مي آورد که حضرت فرمود: «ان ذالقرنين لم يکن نبياً و لکنّه کان عبداً صالحاً احب الله فاحبه و نصح لله فنصحه الله و انما سُمي ذاالقرنين لانّه دعا قومه فضربوه علي قرنه فغاب عنهم حيناً ثم عاد اليهم فضرب علي قرنه الآخر و فيکم مثله: ذوالقرنين پيامبر نبود، بلکه بنده اي صالح بود که...» تفاوت عمده اين حديث با روايات پيشين تنها در گوينده آن است که به امام باقر(ع) منسوب است و روايات پيشين به امام اميرالمؤمنين علي(ع). مضمون اين حديث به صورت کامل يا ناقص و با اختلافاتي چند در الفاظ، در متون بسيار زياد تکرار شده است که همگي دلالت بر ضربت خوردن دو گانه ذوالقرنين است. گرچه در برخي از آنها تصريح نشده که او را بدين سبب ذوالقرنين ناميدند؛ از آن جمله است حديثي که صحابي ارجمند جابر بن عبدالله انصاري رحمه الله عليه روايت مي کند و ما در اينجا تنها بخشي از آن ذکر مي کنيم و در بخش آينده، تمامش را مي آوريم:
جابر گويد: از پيامبر(ص) شنيدم که مي فرمود: «ان ذالقرنين کان عبداً صالحاً جعله الله عزوجل حجه علي عباده. فدعا قومه الي الله و امرهم بتقواه. فضربوه علي قرنه؛ فغاب عنهم زماناً حتي قيل: «مات او هلک باَيّ وادا سلک» ثم ظهر و رجع الي قومه، فضربوه علي قرنه الآخر و فيکم من هو علي سنته...: ذوالقرنين بنده شايسته اي بود که خداوند او را حجت بر بندگانش قرار داده بود. او قومش را به سوي خداوند فر خواند و به تقواي الهي فرمانشان داد؛ اما آنها بر يک سوي سرش زدند. او نيز چندان از ديد آنها پنهان گرديد که گفته شد: «مرده يا در بياباني که ميرفت، هلاک شده»، سپس دوباره ظاهر شد و به سوي قومش بازگشت. پس بر سمت ديگر سرش زدند و در ميان شما نيز کسي هست که بر شيوه او رفتار مي کند...» اين روايت عيناً در نورالثقلين (ج3، ص 294)، کنز الدقائق (ج8، ص 146)، نفس المصدر و الموضع (ص 394ف حديث 4)، البرهان (ج3، ص 663) به نقل از کمال الدين (ص 394) و معجم احاديث امام مهدي (ع) (ج1، ص 256) آمده است.
شبيه اين حديث، روايتي است که ابن عساکر در تاريخ مدينه دمشق (ج17، ص 359) از قول امام علي بن ابي طالب عليهما السلام مي آورد که درباره ذوالقرنين فرمود: «... انه دعا قومه الي الله. فضربوه علي قرنه، فغبر زماناً. ثم بعثه الله عزوجل الهم فدعاهم الي الله عزوجل. فضربوه علي قرنه الآخر. فهلک بذلک قرناه: او قومش را به سوي خدا فرا خواند؛ اما آنها بر يک سمت سرش زدند، پس روزگاري از ميانشان نهان شد. سپس خداوند او را به سوي ايشان برانگيخت و باز آنها را به خدا فرا خواند. آنها نيز بر سمت ديگر سرش زدند و بدين ترتيب دو طرف سرش از بين رفت.» اين روايت عيناً در نهج السعاده (ج2، ص 429) آورده شده، جز آنکه به جا «فغبر»، در اينجا «فغيب» (نهان شد) ذکر شده است.
ابن بطريق اسدي- متوفاي 600 ق- نيز در العمده (ص266) از آن حضرت چنين روايت مي کند: «کان ذوالقرنين رجلاً ناصحاً لله عزوجل فدعا قومه الي الله، فضربوه علي قرنه. ثم دعاهم الي الله فضربوه علي قرنه، فمات: ذوالقرنين مردي بود که براي خدا خيرخواهي کرد و قومش را به سوي خداوند فرا خواند، بر يک سمت سرش زدند. سپس دوباره ايشان را به سوي خدا فرا خواند، بر يک سمت سرش زدند، در نتيجه درگذشت.»
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.